سالوادرو جوان خوشتیپی بود که بیشتر اوقاتش توی جاده میگذشت، پشت فرمان، مسافر میبرد و میآورد، کمکحال خانواده.
اوضاع کشور و شهر سالوادور هم مدتی بود ناآرام شده بود و مأموران دیکتاتور از ترس سقوط حکومت به هر کسی که مشکوک بودند، میگرفتند و میبردند.
سالوادور هم دل خوشی از دیکتاتور نداشت و معترض بود ولی باید کار هم میکرد.
آن روز مأموران دیکتاتور در خروجی شهر جلویش را گرفتند و به او هم مشکوک شدند و انداختندش توی ماشین مخصوص و بردند.
سه روز بعد به خانوادهاش خبر دادند برای تحویلگرفتن جسدش بیایید. رفتند، اما مأموران دیکتاتور گفتند اجازهی تحویل جسد باید از طرف کمیتهی امنیتی صادر شود. دستخالی و بیجنازه برگشتند و منتظر ماندند.
روز بعد دوباره رفتند سراغ خانوادهی سالوادور و گفتند، بهخاطر امنیت، ساعت چهار صبح در تاریکی خاکش کردیم و، برای امنیت بیشتر، در قبرستان شهر کناری خاکش کردیم، بیایید قبرش را تحویل بگیرید.
رفتند، امضا دادند و قبر سالوادور را صحیح و سالم روی کاغذ تحویل گرفتند و برگشتند.
نیمهشب که گذشت، خانوادهی سالوادور و همسایهها و دوستان و همشهریهایش همگی سوار ماشینهایشان شدند و رفتند قبرستان.
مردها قبر را کندند، زنها دست زدند، مردها جنازه را درآوردند، زنها جیغ کشیدند، مردها جنازه را سوار ماشین کردند، زنها هلهله کردند، و همگی با جنازه خودشان را به قبرستان شهرشان رساندند.
مردها قبر کندند، زنها دست زدند، مردها جنازه را توی قبر گذاشتند، زنها جیغ کشیدند، مردها بر روی جنازه خاک ریختند، زنها هلهله کردند...
این پارهای از یک رمان رئالیسم جادویی نیست، فقط بهجای سالوادور نام حامد سلحشور را بگذارید و مکان را هم ایذه بنویسید و زمان را هم همین دو شب اخیر ثبت کنید و آخرش بنویسید: ما در تاریکترین روزهای این سرزمین زندگی میکنیم.
Comments