_اعتراف کن:
_جناب قاضی،من سطل زباله آتش زده ام. زباله ها از چند قرن پیش در سطل مانده بود. پسماند اعتقادات غلط، ته مانده های تفکرات پوسیده، باورهای بویناک، خانه بو گرفته بود، خیابان بو گرفته بود شهر بو گرفته بود. جایی برای دفن زباله ها نداشتیم، باز یافت بلد نبودیم، آتشش زدم.
_اتهاماتت اما بیش از اینهاست!
_بله، جناب قاضی محترم، شیشه هم شکسته ام، شیشه ای که دور زندگی ام کشیده بودند؛ مرا جدا می کرد از جهان، مرا جدا می کرد از زمان. شکستم و دستم به جهان مدرن خورد. شکستم و وارد قرن معاصر شدم.
-پرونده ات سنگین است، دو فقره اش اینها بود که گفتی، مابقی را اقرار کن!
_جناب قاضی، من سنگ هم زیاد پرتاب کرده ام. البته فقط به خواب آدم ها، نه به خودشان. در خواب گریه می کردند، می خواستم بیدارشان کنم که کابوس نبینند.
_شما بسیار بی جا کرده ای! دیگر چه کرده ای؟ حتما شعار هم داده ای؟
_نه جناب قاضی فقط شعور داشتم که آن هم مخفی بود.
-از بایگانی های قدیم فهمیدیم که خانواده ات هم سابقه دارند!
_بله، جناب قاضی پدرم شورشی بود، مادرم عاصی. پدرم گندم خورد، مادرم سیب چید. هر دو اخراجی اند. هر دو تبعیدی. خودم هم در تبعید به دنیا آمده ام.
_مرقوم کنید پایان دادرسی. متهمه بنا بر اقرار همه اتهامات خود را پذیرفت، متهم یا متهمه؟ مذکری یا مونث؟
_انسانم جناب قاضی
_ختم جلسه. ببریدش تا صدور حکم…
✍️#عرفان_نظرآهاری
Comments