top of page
Search
رحیم قمیشی

این پست برای "کربلای چهار" نیست!

چهارم دی‌ماه برای بسیاری در جهان، روز کریسمس است. روز بابانوئل، روز شادمانی، روز برف‌بازی، روز ولادت، روز فراموشی سختی‌ها.

اما برای من چهارم دی‌ماه یک روز نیست. یک تاریخ است. یک نمایشگاه است. یک درد و زخم عمیق است، که هرگز التیام نمی‌یابد.


ما خدا را به قدر فهم خود کوچک می‌کنیم. هیچ اشکالی هم ندارد.

خدایی که می‌خواهیم با او درددل کنیم، می‌خواهیم با او گفتگو کنیم باید هم کوچک شود، باید بشود هم قد ما...

می‌دانم ظلم به اوست، اما او اگر این ظلم ما را برنمی‌تافت که همین الان سنگ‌مان می‌کرد، سوسک‌مان می‌کرد!

من می‌دانم خدا بر خلاف نماینده‌های خودخوانده‌اش اصلا بدش هم نمی‌آید هر چه در دل‌مان است به او بگوییم.


قرار بود امسال برای خدا بنویسم می‌دانم شب چهارم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ برای ثانیه‌ای چشم‌هایت را بستی!

و یک ثانیۀ تو برای ما خیلی است.

عنوانش هم بود؛

"آن‌وقت که چشم‌هایت را بستی"

اما نشد!

می‌خواستم برای خدا بگویم همان وقتی که دلت نیامد نگاه کنی و ببینی به ده‌ها هزار جوان زیبارویت گفتند "وسط سرمای سوزناک، شبانه بزنید به آب" تو ندیدی! ولی گفتند...


ما گفته بودیم دشمن آگاه است، نگاه کنید، ببینید چطور آسمان را نورانی کرده، چطور از روبرو تیربارهای دولول و چهارلولش را روشن کرده، گفتند دستور است، گفتند نماینده‌ات تاکید کرده، گفتند این آخرین عملیات است، گفتند دیگر بعد از این جنگ تمام می‌شود...

همه‌اش دروغ بود.


خدایا می‌دانم دلت نمی‌آمد نگاه کنی، حق هم داشتی، آنوقت می‌دیدی چطور بعضی از بچه‌ها تن‌شان ناگهان در آن سرمای پرسوز، گرم می‌شد. تیر درد داشت، اما خونِ گرم لرزش بدن را نگه می‌داشت. آن وقت می‌دیدی چطور بچه‌ها می‌خندیدند و سرشان خم می‌شد.

اصلا خوب شد چشم‌هایت را بستی...

و ندیدی وقتی ما پشت سر هم بیسیم می‌زدیم چه‌کار کنیم هیچکس جواب درستی نمی‌داد!

می‌گفتند رفته‌اند جلسه. می‌دانستیم دروغ می‌گفتند، لابد می‌خواستند دشمن را گول بزنند، ولی ما بیشتر گول خوردیم...


می‌خواستم مفَصّل برای خدا بنویسم، و بعد ازش بپرسم: "همان یک ثانیه که چشمانت را بستی و دوباره باز کردی، آیا شمردی چند نفر نیستند!؟"

"اصلا متوجه شدی خیلی‌ها که می‌شد بمانند، یا قایق نبود، یا پانسمان نبود، یا آتش نمی‌گذاشت، یا تمام شدن رحم و مروت دشمن نگذاشت."

فکر کنم خدا هم ندید چطور مجروح‌ها را تیرخلاص زدند. چطور آن تعداد کمی را هم که اسیر گرفتند یکی یکی ناقص‌شان کردند. چطور بعضی بچه‌های نوجوان التماس می‌کردند راهی پیدا کنیم ببریم‌شان عقب، آن طرف اروند.

و راهی نبود.

خدایا شاید چشم‌هایت را باز گذاشته بودی، از خدایی سیر می‌شدی. اصلأ استعفا می‌دادی!


قرار بود در چند پست، گزارشی برای همان یک ثانیۀ خدا بنویسم چه شد، فردا نگوید من که نمی‌دانستم! ندیدم.


نیمه شب آن روزی که اسیر شدیم همه تقریبا برهنه بودیم، بدن‌مان از سرما می‌لرزید، بچه‌هایی که خون بیشتری از بدن‌شان رفته بود بیشتر می‌لرزیدند.

اتاقی که ما انداخته بودند آنجا، هیچ کفپوشی نداشت. رفتم به نگهبان اتاق گفتم یک پتو ندارید به‌خاطر مجروح‌ها بدهید، دارند می‌میرند...

عراقی خندید و گفت در سرما که زدید به آب اروند، آن وقت سردتان نبود؟ حالا سرد است!؟

دیدم راست می‌گوید.

و تو هنوز چشمهایت بسته بود...

یک ثانیۀ تو برای ما خیلی طول کشید.


می‌دانی خدا!

همه دردهای کربلای چهار، یک‌طرف، آن وقتی که عراقی‌ها مسخره‌مان می‌کردند که: "ما کاملا می‌دانستیم چه وقت می‌رسید، منتظر بودیم تا خوب قتل عام‌تان کنیم، وقتی اسم آن عملیات را گذاشتند حصادالاکبر (درو بزرگ ایرانیان) آن وقت خیلی دردمان آمد!


و می‌دانی کی آرزوی مرگ کردیم!؟

وقتی برگشتیم، گفتند همۀ عملیات ما یک فریب بوده...

وقتی آمدیم و گفتند ما هم فریب خورده بودیم!

کربلای چهار یک فریب بود

شاید جنگ اصلا یک فریب بود

ما آدم‌ها ابزارهایی بوده‌ایم

برای اهداف عده‌ای...


قرار بود برای خدا بعدا بنویسم؛

راستی خدا!

باز هم چشم‌هایت را بستی؟

وقتی مهسا را کشتند!

وقتی کیان را کشتند!

وقتی برای شرکت در یک تظاهرات ساده حکم ۱۰ سال و ۱۵ سال زندان دادند.

وقتی گرفتند و بردند و جنازه برگرداندند!

وقتی گفتند دست زدن به سطل زباله هم محاربه است، علیه خدا!

و رسما اعدام کردند...

و گفتند باز هم اعدام می‌کنیم

و بیشتر هم باید اعدام می‌کردیم...


اما نشد.

حالم خوب نبود.

گفتم بعدا می‌نویسم.

امیدوارم خدا یادش نرود

آن نوشته‌هایم را بعدها بخواند

"آن وقت که چشم‌هایت را بستی"


وقتی حالم بهتر شد...

11 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page