از دیشب باران شروع شده و ول کن ماجرا هم نیست. کمکم باید درخت گردوی پشت خانه را ببرم و شروع کنم به ساختن کشتی. آنقدر باران آمده که اتوبان هفتاد و پنج را آب گرفته است. مسیر روزانهام همین اتوبان است. وقتهایی که باران میبارد، صبح زود از خانه میزنم بیرون تا گرفتار ترافیک نشوم و کامروا شوم. اما امروز چهار نفر از من سحرخیزتر و کامرواتر شده بودند و زودتر زده بودند به دل جاده و وسط اتوبان هفتاد و پنج به عجیبترین شکل ممکن با هم تصادف کرده بودند و همدیگر را جر داده بودند. بالطبع عرض تمام اتوبان را بسته بودند و گرفتار ترافیک شدم. ترافیکی که درختها از ماشینها سبقت میگرفتند. دلشورهی کار را داشتم. نگران گرداندن چرخهای اقتصاد مملکت. هر چه سعی کردم با بیشعوری کار خودم را پیش ببرم و از لای ماشینها راهی پیدا کنم، نشد. نهایتا دست از تقلا برداشتم و ماشین را خاموش کردم. باران به هدف سیل میبارید. یک میلیون ماشین خاموش توی اتوبان، کنار هم ساکت ایستاده بودند. توی ماشین یک لیوان نیمهگرم قهوه داشتم و یک کیک قد کف دست و یک قسمت از پادکستِ نیمه گوشداده. ترکیب خوبی بود. یک ساعت زندگی ایستاد. هیچوقت توی اتوبان هفتاد و پنج، زیر باران، کیک و قهوه نخورده بودم. تبدیل تهدید به فرصت به معنای کلمه. زدن کف دستها به دیوار زندگی و توکل بر پروردگار و لذت بردن از حادثهای که رخ داده بود.
یک همکار دارم که اهل برمه است. یک بار مجبور بودیم با هم برویم جلسه. چون فوبیای سکوت دارم، توی راه الکی ازش پرسیدم که چطور با همسرت آشنا شدی؟ انگار خبر داشت میخواهم این سوال را بپرسم و متن سخنرانیاش را آماده کرده بود. شروع کرد مثل باران امروز ماجرای آشناییشان را تعریف کرد. راست و دروغش گردن خودش. میگفت هشت سال پیش رفته یک ادارهای برای فلان کار. سوار آسانسور شده. چند تا زن و مرد دیگر هم پریدهاند بالا. آسانسور یکهو تصمیم گرفته بین دو طبقه بایستد. تا آتشنشانها بیاید و نجاتشان بدهد، یک ساعت طول کشیده است. توی همین یک ساعت همکارم از فرصت استفاده کرده و لیلای زندگیاش را بین همان چند نفر پیدا کرده و عاشق شده و شماره تلفن رد و بدل کرده است. در عوض یک مرد دراز هم بوده که از فرط هول کردن، فرصت را از دست داده و همانجا غش کرده است. آسانسورِ وسط راه ایستاده بهترین مکان برای عاشق شدن و الباقی کارهای نکرده و راههای نرفته است.
هنوز هم ترافیک است. حیاط ما خرگوش دارد. خرگوشهایی که همیشه نگرانند که نکند شاهینها شکارشان کنند. زندگیشان فقط خوردن است و نگران بودن. فوقش هر فروردین به فروردین میافتند روی هم تا چهار تا بچه خرگوشِ نگرانتر از خودشان تحویل جامعه بدهند. اتفاقا موقع آن کار هم یک چشمشان رو به آسمان است که نکند حین گشنی کردن دریده شوند. حق هم دارند. با این اوصاف دو روز پیش یک خرگوشِ گرد آمده بود تا دو برگ کاهو را که انداخته بودم توی حیاط بخورد. خرگوش بینوا انگار که نسل شاهینها منقرض شده باشد، بیخیال و مثل شیربرنج وا رفته، افتاد به جان کاهوها. هیچ نگاهی نیانداخت به آسمان. همانجا جلوی چشم خودم یک شاهین مثل دارت از بالا شلیک شد روی سرش و خفتش کرد و خلاص. مرحوم هیچ وقت نفهمید که چه موقع باید از زندگی لذت ببرد و چه وقت باید بدود و تعلل نکند.
مسعود بهنود درونم باز بیدار شده و دلم میخواهد تا صبح خاطره تعریف کنم. اما خب. ترافیک تمام شده و راه افتادیم. ترافیک لذت بخشی بود. انگار کائنات هم حوصلهاش از من سر رفته باشد و ابر و باد و مه و غیره را بسیج کرده باشد برای یک ساعت نگه داشتن. من خودم هم دوست دارم که گاهی وقتها بزنم کنار و اطراف را تماشا کنم. اما خب میترسم. انگار یک مرز نازکی باشد بین لذت بردن و تعلل کردن. نمیفهمم کدام به کدام است. نمیفهمم دارم فرصتسوزی میکنم یا مثل نهنگ آمدهام روی آب تا نفس بکشم. نمیدانم در آن لحظه باید زندگی کنم یا باید بدوم تا زنده بمانم. بس که دنبالمان کردهاند و دویدهایم. لامصب.
@fahimattar
Comments