برای فرماندهام، اسماعیل فرجوانی
رحیم قمیشی
اسماعیل قبلا برادر کوچکش ابراهیم را، در عملیات آزادسازی بستان از دست داده بود.
خواهر کوچکش در گلولهباران مناطق مسکونی اهواز بوسیله ارتش عراق همان روزهای اول جنگ بهشدت مجروح و جانباز شده بود.
من جای او بودم میگفتم رسالتم در جنگ تمام شد، باعث نشوم خانوادهام بیفرزند شوند، نگذارم بیشتر سختی بکشند، به پدر و مادرم برسم...
اما او نرفت.
چیزی میدانست که من نمیدانستم!
در ادامه جنگ، اسماعیل چند بار بهشدت مجروح شد، تا آنجا که یک دستش را هم در جبهه جا گذاشت. دست راستش را.
هنوز پر روحیه بود. هنوز شوخی میکرد، هنوز میخندید. هنوز از آرزوهایش برای پزشک شدن میگفت، میگفت میخواهد در آینده پزشک شود، فقط شک داشت پزشک اطفال شود یا چشم پزشک...
نمیدانم شاید هنوز مجروحیت خواهر کوچکش در ذهنش مانده بود، شاید نمیخواست دوباره گلوله توپی، ظالمی، بیعاطفهای، باز طلب چشم کند، چشم کودکان.
گفتیم دیگر اسماعیل را در جبهه نمیبینیم...
ولی او باز آمد. با همان یک دستش مثل فرفره کار میکرد، برای یک کارش هم از کسی کمک نمیخواست. بندهای پوتینش را با یک دست تنهایی تا بالا میبست، لباسهای جنگیاش اتو کشیده، سر و صورتش به زیبایی اصلاح شده. مدام وعده خدا را برای ما تکرار میکرد، نباید بگذاریم حزن و اندوه به دلمان راه پیدا کند...
ما نمیدانستیم، ولی اسماعیل چیزی میدانست.
در همان جوانی و در خلال جنگ ازدواج کرد، به نظرم با دختر داییاش. دختری صبور و همراه، مظلوم و سازگار و با دلی بزرگ، که همه ناملایمات را به جان میخرید و دم برنمیآورد.
نمیدانم حکمت خدا چه بود. دو فرزند دختر به آنها داد، هر دو دارای مشکلات شدید جسمی. دکترها بعضی میگفتند از عوارض جنگ است، بعضی میگفتند ژنتیک است، بعضی چیزهای دیگر...
آقای رئوفی فرمانده لشکرمان میگفت التماسش کردم برود دنبال درمان دخترانش، برود کمک همسرش.
اسماعیل گفته بود، میروم... بعد از همین عملیات مهم.
گفته بودند عملیات سرنوشتسازی است و ممکن است جنگ تمام شود؛ "کربلای چهار"!
همان عملیاتی که هزاران شهید دادیم و بعدا گفتند عملیاتی فریب بوده، همان که گفتند؛ نشد بگوییم برگردید... اشکالی ندارد، اگر شهید شدید توفیقی بوده!!
اسماعیل با غواصها رفت، نوک حمله.
بعداً حاج آقا عابدی گفت اسماعیل چطور التماسش میکرده، برایش دعا کند شهید شود!
عابدی دعا نکرده بود، اما اسماعیل شد اولین شهید گردان.
اسماعیل چیزهایی میدانست که ما نمیدانستیم!
دو ساعت قبل از شروع عملیات که آمد برای خداحافظی، از ما قایقسوارها گفت:
ما میرویم خط را میشکنیم، بعد مینشینیم روی خاکریز و به شما میخندیم که باید به عمق بروید...
میگفت کار ساده برای ماست
کار سخت را میگذاریم برای شما!
وقتی نیمه شبی رسیدیم به خاکریز شکسته شدۀ آن سوی اروند، اسماعیل بیحرکت نشسته بود روی خاکریز و به ما میخندید...
با همان لباس غواصیاش. یک تیر هم خورده بود وسط پیشانیاش!
و به ما میخندید که حالا بدون او باید به عمق میرفتیم!
سالهای زیادی فکر میکردم "عمق" همان سه کیلومتری بود که ما بعد از شهادت اسماعیل پیشروی کردیم و بعد افتادیم در محاصره و بعد بچهها یک به یک مجروح شدند و شهید شدند و اسیر...
گفتم حق داشت بنشیند روی خاکریز و با بدن بیجانش به ما بخندد...
اما حالا دیگر فهمیدهام او چه گفته بود.
اسماعیل فرجوانی گفته بود شکستن خط ساده است، اما رفتن به عمق سخت.
وقتی دیگر دشمن را نمیتوانی تشخیص بدهی.
وقتی هر طرفی میگوید حق است
وقتی میکُشند، میگویند برای خداست
وقتی میزنند، میگویند برای خدا
وقتی میخورند، میگویند برای امام زمان!
وقتی تیر میآید نمیدانی از کجاست
وقتی نداریِ مردم را میبینی
وقتی در سرزمین ثروت راه میروی
نمیدانی چرا از در و دیوار فقر میبارد!
وقتی زندانها پر میشوند، نمیدانی چرا
وقتی فحش میخوری نمیدانی برای چه!
وقتی دشمن میشود حاکم بر همه چیزت
و تو نمیدانی چهکار باید بکنی
چوبههای دار بر پا میشوند
تا بگویند ما خیلی مهربانیم!
اسماعیل، عزیزم!
بخواب
برادرم، آرام بخواب
اصلأ بخند
بخند به ما
که چه تنها و گمگشته ماندهایم!
میدانستم چیزی میدانی که ما نمیدانیم
عمق چقدر تاریک است و خوفناک
صدای حقخواهی از همه طرف بشنویم
و ما تنهایمان رنجور
شانههایمان شکسته
زبانمان بریده
و دستهایمان بسته
اسماعیل، عزیزم!
بخند به ما
که در رفتن به عمق
چه درماندهایم...
Comments