توی یه پنج شنبه خاکستری پاییزی؛ به وقت اذان صبح، یه نفر از ما رو جدا کردن…
یه نفر که دیگه نبود….
با خودم مرور می کنم…
«محسن»چه امیدوارانه فکر می کرده؛ این یه شوخیه….
مردم مراقبم هستن…
و من چه شرمسارانه امیدش رو ناامید کرده بودم…
آخ… من حتی اسمت رو هم نمی دونستم… بزرگ مرد
ولی امروز صبح با خودم عهد بستم که اسامی دلیران دیگه رو مدام زمزمه کنم…و قول بدم دیگه هیچ اذان صبحی خواب نمونم… و توی کوچه های شهر پرسه بزنم …و بغضم رو به فریاد تبدیل کنم…
که…
ما جدا شدنی نیستیم…
ما همه با هم هستیم…
دلنوشته ای به وقت بغض و خشم…😡😭
برای محسن های وطنم…
مژگان
Comments