📃امروز در اخبار خواندم که وزیر کشور مردم را پشه خوانده است، یاد روایت پشه ای افتادم که سال ها پیش نوشته بودم:
🍃 خوشا پشه بودن در روزگار نمرود
حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم میتوانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم میتوانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم میتوانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای میگفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.
پشه میگفت: آدمها فکر میکنند تنها آنها میتوانند به بهشت بیایند. اما اشتباه میکنند و نمیدانند که مورچهها هم میتوانند به بهشت بیایند. نهنگهای غول پیکر و کلاغهای سیاه، گوسفندها و گرگها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچهی نخ نما هم میتواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشهها زود به دنیا میآیند و زود از دنیا میروند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم میخواست در همین مهلت کوتاه با همین بالهای نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگیام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم میخواست پشهای باشم؛ مثل همهی پشهها. دلم نمیخواست دور آدمها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگیشان لذت ببرم. دلم نمیخواست شبها شبیخون بزنم و خواب را از چشمها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من میخندیدند، بادهای تند و تیز به من میخندیدند.
تنها خدا بود که به من نمیخندید.
و من دعا میکردم و تنها او را صدا میکردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشهی پرهیزگارم. میخواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش میتوانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم میخواست میتوانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو میتوانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدمها هرگز گمان نمیکنند که پیشهای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بیخیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینیاش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و میشنیدم که نمرود نعره میزد و کمک میخواست. و میشنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و میدانستم که هیچ کس نمیتواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعتها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشتهای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دستهای لطیفش گذاشت و گفت: "تو را به بهشت می بریم، ای پشهی پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت."
*
و حالا قرنهاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم میتوانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم...
Comentários