به برهوت بهت رسیده ام. به بیابان بی واژگی. به کویر کلمات. حتی اگر یک دهان داشتم به پهنای فلک باز هم نمی توانستم فریادم را در آن جا بدهم.
سرم گیج می رود، می افتم، بلند که می شوم می بینم هزار سال است مشتی رند را سیم داده اند تا حسنک را سنگ بزنند اما من می دانم که حسنک خود مرده است.
الاغی جنازه ام را لگد می کند، الاغِ احمد بن عبدالله خجستانی است. می خواهم بگویم ای عبدالله خجستانی تو مردی خربنده بودی، به امیری خراسان چون افتادی؟ اما جنازه ام هم می داند که او خرش را فروخت و اسب خرید و به شحنگی به خراسان رفت و سپس با سواری چند خواف را غارت کرد، پس به بیهق رفت و نیشابور را گرفت… می دانم خربندگان این گونه امیر شده اند.
در گورستانم میان گوران دیگر و می بینم که عباسیان نعش خلفای اموی را از گور بیرون می آورند و می بینم که سفّاح، خلیفه عباسی وزیر ایرانی اش را کشت و منصور دوانیقی ابو مسلم را.
و تیغ را می بینم که چگونه بر گردن منشی عالیقدر، عبدالله بن المقفع می گذرد.
من بودم و دیدم که سر امین فرزند هارون را همچون هدیه ای برای برادرش مامون فرستادند.
من دیدم که هارون، جعفر برمکی را کشت و خواهرش را کشت و دو فرزند خواهرش را کشت. من دیدم که مرداویج را اسفار کشت و اسفار را غلامانش و دیدم که شاه اسماعیل صفوی مادرش را کشت و شاه عباس کبیر چهار پسرش را…
دیگر بس است، به هزار هزار هزار حنجره محتاجم که رو به روی این همه خون و خشم و جهل و جنون بایستم و بگویم: خون بس! جهل و جنون بس! داغ و درفش و دوزخ بس!
این تاریخ تکراری و این شوربختی شوم بس!
به کویر کلمات رسیده ام، به بیابان بی واژگی.
تنها یک کلمه برایم مانده است، در سرزمینی که جز مرگ چیزی در آن نمی روید. من چگونه این یک کلمه را ادا کنم، من چگونه فریاد بزنم: زندگی
Comments