... سال، نو می شود. تا پارسال همیشه دو پاراگراف در فضیلت سال نو ریسه میکردم و تهش هم مینوشتم سال نو مبارک. اما امسال تبریک نمیگویم. هفتسین میچینم اما تبریک نمیگویم. به خاطر خودم و آنهایی که دیگر بینمان نیستند. به هر حال. تدارکات سفره را چیدهایم. همهی سینهای مورد نظر را پیدا کردیم و خیلی منظم و منزه چیدیم روی سفره. مانده بود ماهی گلی. این حیوان هراسان و قشنگ و دوستداشتنی. و "امر شوری بینهم" کردیم که بخریم یا نه. حیات سفره به ماهی است و همان وول خوردنش جان میدهد به سینهای حاضر در مجلس. اما حیات خودِ ماهی چی؟ شیر یا خط کردیم و تصمیم شد به خریدن ماهی. این روزها تصمیمات حیاتی و مماتی به همین دقت گرفته میشوند.
رفتم دکان ماهیفروشی. تنوع ماهیهایش تنه میزد به اقیانوس اطلس. یک پسر هفده هجده ساله آمد جلو و پرسید که چی میخواهم؟ گفتم ماهی گلی. گفت آکواریومت چقدر است؟ دستم را به اندازه عرض شانههای نحیفش باز کردم و گفتم این قدر. گفت: «نچ، کمه. بزرگتر باید باشه». باید سایز دستهایم را گشادتر میگرفتم اما دیر شده بود. شروع کرد به روضه خواندن. از شرایط نگهداری ماهی گلی. میزان ریدنشان در هر روز. میزان باکتریها در هر اینچ مکعب آب. ذاتالریه گرفتنشان. بحرانهای روحی در مقابله با آکواریوم جدید و دیدن چهرهی زمخت من و الخ.
قیافهاش شبیه به هری پاتر بود. مثل رپرها تند حرف میزد. مغزم مثل بچهی کوتاهقدی که توی خیابان برای رسیدن به پدرِ لنگدرازش باید بدود، دنبالش میدوید. یکی درمیان حرفهایش را میفهمیدم. البته همیشه اسفند که میآید، چهل درصد مغزم میرود حوالی میدان تجریش و آریاشهر و از رادار خارج میشود. میماند ده درصد باقیمانده که قرار بود حرفهای هری را بفهمد (فیوز پنجاه درصد دیگر هم طی این چهار پنج ماه اخیر سوخته و از حیز انتفاع افتاده است). ماهیهای آریاشهر را میریختند توی تشت قرمز. دستکم چهارصد تا ماهی توی یک تشت. میگفتم آن چهار را تا بده و کریم با تور میافتاد دنبالشان. درست مثل تعقیب مظنون به قتلی در میدان پانزده خرداد تهران، آنهم وسط شلوغیهای روز شنبه. بالاخره گیرشان میانداخت و میچپاندشان توی نایلون و گره میزد و میداد دستم.
هری گفت فهمیدی؟ گفتم کجای ماجرا را فهمیدم؟ گفت اینکه دمای آب باید چقدر باشد و اینکه دوای باکتری کش را چند بار در هفته بهشان بدهی و فیلتر آب را چند وقت یک بار عوض کنی و لامپ بالای سرشان چند وات باشد و غیره. من فقط همان غیره را فهمیده بودم. اینکه نباید ماهی بخرم. و نخریدم و آمدم بیرون. ماهیهای توی تشت آریاشهریک طوری آدم را نگاه میکردند که حس میکردی خیلی فرقی بین تشت کریم و تنگِ من برایشان وجود ندارد. هیچ کداممان به هیچ کجایمان نبود که باکتری و ذاتالریه و فیلتر و روحیه لطیف ماهی گلی چی هست. آدم راحت چهار تا میخرید و میبرد خانه. حالا اجلش کریم باشد یا من. چه فرقی دارد.
کریم هیچ وقت از ارزش جان ماهی گلی به من چیزی نگفته بود. تصور بر این بود که چون توی جیبم پول دارم و ماهی هم دست و پا برای فرار ندارد، پس حیات و مماتش دست من است. جان بیارزش ماهی گلی. خلاصه بیماهی برگشتم خانه.
فردا سال، نو میشود. دور از پدر و مادر هستم و نمیتوانم بروم خانهشان و دور هم توپ سال نو را بترکانیم. یک بار تحویل سال ساعت هشت صبح بود. همان صبح زود کادو به دست رفتم سمت خانهشان. آمدم از تاکسی پیاده شوم که کادو خورد زمین و پکید. گمان کنم یک میوهخوری یا شیرینیخوریای چیزی بود. کوبیدم توی سرم که حالا چه غلطی کنم؟ راستهی ستارخان را ادامه دادم و دیدم یکی از هزارتا مغازه باز است. کی صبح روز عید دکانش را باز میکند؟ فرشتهی نجات من. رفتم داخل و یک ظرف نمیدانم چیخوری خریدم. فرشتهی نجاتم کادوش کرد و داد دستم. زیر پیشخوان عکس یک پسر جوان را زده بود و هوالباقی و از این برنامهها. پولش را داد و گفتم: «دمت گرم که هستی و سال نو مبارک». فرشته هم گفت: «خب». همین. بیتبریک.
سبزهها قد میکشند. سفرهی هفتسین به راه است. نبودن، سر یک سفره ملالآور است اما دوای نسیان هم هست. سال خوبی برای خودمان آرزو دارم. سالی پر آگاهی و دوستداشتن و زندگی. سال تمام شدن شیر یا خط و تصمیمات کترهای. سال نجات ماهیهای توی تشت. سال بیداری کریم. سال دور هم بودن و نه دور از هم بودن.
@fahimattar
Commenti