دوست جانبازی داشتم؛ سعید جهانی.
نمیدانید چه بود و چرا همه بچههای جنوب دوستش داشتند. یک لحظه خنده از لبش جدا نمیشد. یک دقیقه ناامید نمیشد...
گر چه بعد از جنگ خیلی به او سخت گذشت.
از همان نوجوانیاش جبهه بود. آنقدر دل نترسی داشت که دائما او را سرزنش میکردم بیشتر مواظب خودش باشد.
عملیات کربلای چهار جزو غواصها بود.
وقتی خط را با زحمت زیاد شکستند، بیسیمچی گردان مجروح شده بود، فرمانده گردان شهید شده بود. اوضاع بهم ریخته بود.
ما در قایقها نشسته و آماده حرکت بودیم. اما پیامی نمیآمد راه بیفتیم.
ناگهان صدای سعید از بیسیم آمد.
بدون کد و رمز. بدون مقدمه فریاد میزد؛
پس کجایید!! نیم ساعت است خط را گرفتهایم.
اشکمان سرازیر شد. گاز قایقها را گرفتیم تا رسیدیم به سعید مجروح، که میخندید.
سالها پس از جنگ سعید هنوز زنده بود.
اتفاقا تولد او اول دی ماه بود.
شب اول دی همه را دعوت میکرد.
هم شب یلدا بود، هم شب تولدش.
میگفتیم و میخندیدیم.
سعید که شهید شد، یک بار برادرش همان شب اول دی، ما را دعوت کرد به یاد سعید، برایش مراسم تولد بگیریم.
اما دیگر یلدا نبود.
اشکمان نمیایستاد.
آخر چه میشد جنگ نبود، سعید میماند و شب یلدا و تولدش را با حضور خودش میگرفتیم. میگفتیم و میخندیدیم.
چه کنیم که بعضی از جنگ لذتش را بردند و بعضی صدماتش را.
امشب دلم هوای او را کرده
میخواهم به سعید بگویم ببین
شب یلداست
اما دلمان دیگر نمیتواند شادی کند
ما به فکر زندانیهاییم
ما به فکر کشته شدههاییم
ما به فکر فقراییم
که روز بروز فقیرتر میشوند
ما به فکر جوانهاییم
که حس میکنند تنها ماندهاند...
سعید جان
دلمان میخواست بخندیم
نمیتوانیم
ما اصلا ایستادیم تا زندگی را بخواهیم...
و زندگی بدون شادی مگر میشود؟
میدانم نمیشود زندگی کرد و نخندید؟
اما سعید جان
قول میدهم شب یلدای سال آینده جبران کنم.
هم بخندم، هم خوشحال باشم، هم ترانه بگذارم
هم خدا را شکر کنم
و هم یاد تو و همه بچهها باشم
قول...
رحیم
Commenti