top of page
Search
رحیم قمیشی

شبی که تمام نشد

زندان‌بان در را باز می‌کند.

صدای جیغ آهن‌هایی که به روی هم کشیده می‌شوند در زندان عادی است، اما این بار نه!

بیشتر از ده انفرادی ردیف همند. همه خالی.

می‌خواند؛ "محمد مهدی کرمی" سلول شماره یک.

مهدی در سکوت می‌رود.

می‌خواند؛ "سید محمد حسینی" سلول شماره هشت.

محمد نمی‌رود!

- شماره دو که خالیست!

- نه نمی‌شود! دستور است جدا باشید.

- یعنی همین یک شب هم؟!

زندان‌بان نمی‌تواند در صورت سید محمد نگاه کند. او تا حالا صد اعدامی را آورده اینجا. اما این‌بار جوان‌ترین‌ها را در عمرش آورده.

دلش لرزیده...

- بیا گمشو، سلول دومی برو... اما به کسی نگی!

انگار فحش را به خودش داده. بغضی که فرو می‌دهد همین را می‌گوید. نمی‌داند چرا آن‌شب او هم این‌ همه احساساتی شده.

قبل از اینکه اشکی از چشمش بیاید هر دو‌ سلول را قفل می‌کند.

و درِ خروجی را دو قفله.

نمی‌خواهد بشنود آن دو چه می‌گویند به هم!

ولی نمی‌شود.

زندان لعنتی ساکت است. آنشب خیلی ساکت‌تر.

صدای تلویزیون را بلند می‌کند چیزی نشنود. اما باز صدا می‌آید؛

- مِتی! تو میگی امشب جدی جدی اعداممون می‌کنن؟


مهدی بارها گفته نمی‌ترسد.‌ حتی به بازپرس هم صد بار گفته از اعدام نمی‌ترسد. اما حالا حس می‌کند دروغ گفته.

دلش حسابی سنگین شده، آب دهانش را قورت می‌دهد، پایین نمی‌رود.

می‌خواهد بگوید؛ "ممکن است" اما نمی‌تواند.

سید محمد دوباره سؤال می‌کند؛

- تو هم گفتی نکشتی؟

محمد مهدی دوباره می‌آید بگوید که گفته!

باز صدایش بالا نمی‌آید...

این بغض لعنتی را باید بدهد پایین.

احساس می‌کند دستشویی‌اش گرفته.

همین پنج دقیقه پیش دستشویی رفته!


سید محمد تازه فهمیده سؤال‌هایش بی‌خود است. مهدی از کجا بداند؟!

کاش اصلا زندانبان قبول نکرده بود سلول‌هایشان کنار هم باشند.

آن وقت برای حرف نزدن بهانه‌ هم داشتند.

- مِتی! اگه صبح بیان بگن همش واسه ترسوندن ما بوده، چه کار می‌کنی؟

مهدی حالا می‌تواند صحبت کند.

- مامانم همین رو می‌گه، میگه واسه ترسوندن ماس. میگه امکان نداره اعداممون کنن. ما که کسی رو نکشتیم.

- منم همینو می‌گم. نگفتی چیکار می‌کنی!

- دست زندانبانو می‌بوسم!!

دست قاضی رو، دست مامان عجمیانو، دست مامانمو، دست بابامو...

- دیوونه! واسه من چیکار می‌کنی، یه ناهار میدی؟

- بگو چی قریونت، می‌برمت رستوران برج میلاد، گرونترین غذا رو سفارش بده، نامردم اگه ندم.

- نه نمی‌خواد...

- تو چی ممد؟


حالا نوبت سید محمد است بغض‌کند...

- نمی‌دونی ممد؟ همینجوری بگو.

- می‌دونم.

معلوم است دارد اشک‌هایش را پاک می‌کند. از صدای فین کشیدن دماغش معلوم است. اما نمی‌خواهد مهدی بفهمد.

سرفه‌ای می‌کند تا صدایش صاف شود، بتواند حرف بزند.

- می‌دونی مِتی، من می‌برمت یه سفر به خرج خودم. تا حالا رفتی کویر؟

- تو رفتی!؟

- نه! اما شنیدم خیلی با صفاس.

موتور چارچرخ هست، میره بالا دو‌ متر میاد پایین تو ماسه‌ها. نمی‌دونی چه کِیفی میده.

- تا حالا سوار شدی؟

- نه! ولی می‌دونم. خیلی هیجان داره!


هر دو ساکت می‌شوند. ده دقیقه هیچی نمی‌گویند. زندان‌بان نگران در را باز می‌کند.

- چرا ساکتید!!

به‌جای آن دو، صدای زندانبان می‌لرزد.

سید محمد تشنه اش نیست، الکی می‌گوید تشنه‌اش است.

یک لیوان آب می‌گیرد.

از زندان‌بان برای بار دهم می‌پرسد؛

تا حالا زندونی آوردن اینجا، اعدام هم نشه؟

زندانبان می‌گوید آره عزیزم.

این بار مهدی می‌پرسد بعدش آزادم شدن؟

- آره، من کلی می‌شناسم، گاهی می‌بینمشون!

زندانبان نمی‌تواند ادامه بدهد.

لیوان را می‌گیرد و سریع می‌رود.

- نگفتم ممد! شاید همش نقشس. مامانم تو عمرش یه بارم بهم دروغ نگفته. حتی خوابم می‌بینه درس درمیاد.

خودش گفت می‌دونه میام بیرون.

- می‌دونی! منم مامانم بود، حتما همینو می‌گفت بهم. مامانه دیگه.

توی ذوق مهدی می‌خورد.

- ولی من مامانمو خوب می‌شناسم. واسه دلگرمیم نمی‌گه. صبح می‌بینی...


- راستی راستی ممد، با هم میریم کویر!؟ اینهمه سال چرا فکر خودم نرسید!

فقطم کویر نه؟

- راستش همیشه دلم می‌خواس یه مشهدم برم واسه زیارت. تو هم میای مِدی؟

مهدی به فکر رفته.

سید هم انگار رفته مشهد، دارد از امام رضا تشکر می‌کند. از همان جا رفته شمال. ایستاده کنار ساحل. دریا را نگاه می‌کند.

و دارد با همۀ وجود فریاد می‌زند؛

- خدا ممنونتم، خدا چاکرتم، خدا قربونت!


صدای باز شدن در می‌آید.

بین آنها زندان‌بان نیست.

کلی آدم آمده...

خبرنگار آمده.

آدم‌هایی که هیچوقت ندیده بودندشان.


مهدی دوباره دستشویی‌اش گرفته.

سید محمد دوباره احساس تشنگی می‌کند.

نگاه هم می‌کنند...

زندان‌بان بین‌شان نیست

همان که گفته بود خیلی‌ها هم آزاد می‌شوند.

رفته سیگاری بکشد.

رفته قایم شود...


- مِتی! میریم کویر، میریم مشهد، می‌ریم شمال؟

- اره میریم قربونت...


همان شبی که صبح نشد...

همان شبی که صدای اذان آمد و تمام نشد!

همان شبی که هیچ وقت تمام نشد...


@ghomeishi3

0 views0 comments

Recent Posts

See All

Opmerkingen


bottom of page