top of page
Search
فهیم عطار

فانتزی‌

یکی از فانتزی‌های مورد علاقه‌ی من از قدیم این بوده که یک روزی و یک جایی، یک شرایطی رقم بخورد و به کسی بگویم: «هر کاری می‌خواهی بکن، من دیگه چیزی برای باختن ندارم». این فانتزی را همیشه ندارم. فقط وقت‌هایی می‌آید سراغم که به اندازه‌ چهار اقیانوس بی‌حوصله‌ام. یا وقت‌هایی که وضعیتِ «آمدنم بهر چه بود به خودم می‌گیرم». درواقع به وقتِ غم‌های لوکس و شیرین و عمیق. مثلا تصور می‌کنم که یک نیمه‌شب پاییزی دارم توی خیابانی مه‌گرفته راه می‌روم. چراغ‌های شهرداری یک مخروط نورانی انداخته روی آسفالت. یک‌هو یک دزد تبه‌کار از پشت تیر چراغ می‌پرد بیرون و لوله‌ی تفنگش را می‌گذارد روی شقیقه‌ام و می‌گوید هر چی داری بریز بیرون. همین‌جاست که می‌رسم به نقطه‌ی اوج فانتزی. مثل ممدرضا گلزار سرم را آرام برمی‌گردانم سمت دزد و صدایم را خش‌دار می‌کنم و می‌گویم: «هر کاری می‌خواهی بکن، من دیگه چیزی برای باختن ندارم». بعد هم نگاه مستاصل دزد تبه‌کار و غرور و قند غم شیرینی که در دلم از این بی‌خیالی به جهان آب می‌شود.


امروز از آن روزهایی بود که در غم و هراس و ملال شنا می‌کردم. از آن روزهایی که به گمانم چیزی برای باختن ندارم. مشغول رانندگی بودم. یک ثانیه توی آینه به پشت سرم نگاه کردم و دیدم یک وانت هشت سیلندر سیاه با سرعت دارد به من نزدیک می‌شود. مثل پلنگ گرسنه‌ای که به دنبال آخرین بوفالوی جهان بدود. بعد نزدیک‌تر شد. آن‌قدر نزدیک که دیگر سپرش را نمی‌دیدم. بعد هم کاپوتش محو شد. حتی دیگر راننده‌اش را هم نمی‌دیدم. انگار که فرو رفته باشد توی صندوق عقب ماشینم. مطمئن بودم که با همان سرعت می‌کوبد بهم. که اگر می‌کوبید، این دو پاراگراف نوشته نمی‌شد چرا که خالق‌شان الان بالای ابرهای سفید نظاره‌گر مردمانِ زنده‌ و سرگردان بود. این لحظه‌ی تقابل با مرگ بود. همان لحظه‌ای بود که در کسری از ثانیه مه‌ آن خیابان فانتزی تبخیر شد و خورشید زد بیرون و تنبانش را کشید پایین و حقیقت عریانش را نشانم داد و فرو کرد توی چشم‌هایم: «عامو! همیشه چیزی برای باختن داری». در همان یک ثانیه‌ی تقابل بود که لیست تمام چیزهایی که نباید می‌باختم‌شان آمدند جلوی چشمم. کم نبودند. حتی امروز که تا خرخره در غم و هراس و ملال شنا می‌کردم. راننده‌ی وانت یک جوری که نفهمیدم چه جور، ماشینش را کشید کنار و گلوله شد و رفت سراغ بوفالوی بعدی.


ترم اول دانشگاه بودم و تجربه‌‌ی من از مهندسی عمران کلا دو بار حضور جسمانی سر کلاس معارف و ریاضی بود. در عوض هر منبری که پیدا می‌کردم ازش می‌کشیدم بالا و از گسل تهران و احتمال زلزله و راهکارهای حین زلزله نطق می‌کردم. بعد هم با صدایی مطمئن می‌گفتم که زلزله ترس ندارد. وقتی که آمد خیلی خرامان می‌روم زیر چهارچوبِ در و میز و این‌ها. یا حتی مثل بت‌من از پنجره می‌پرم بیرون و به درخت چنار توی خیابان آویزان می‌شوم و سُر می‌خورم پایین. تفکرات یک مغز نشسته در خارج از گود. تا آن روزی که تهران زلزله آمد. در واقع یازده ثانیه زمین مثل ژله اندکی لرزید. باز هم خورشید حقیقت همان کاری را کرد که امروز کرد. همه‌ی خطابه‌ام را فراموش کردم و مثل مرغی که سرش را برای عروسی دختر همسایه بریده باشند دور خانه می‌دویدم و تمام فرضیه‌های چهار چوب در و میز و درخت چنار را فراموش کردم. یازده ثانیه تقابل.


کلا مغز من زر مفت زیاد می‌زند مخصوصا وقت‌هایی که در ساحل عافیت نشسته‌ است و با موج‌های غم شیرین آب‌تنی می‌کند. مثل شوالیه‌ای که از راه دور و آنلاین با اژدها می‌جنگد. خش به صدایش می‌افتد و ظاهر جذاب و نیچه‌طوری به خودش می‌گیرد.

تا جایی که به لحظه‌ی تقابل برسد و خودش را خیس کند و شمشیر فانتزی‌اش را غلاف کند. این مغز درب و داغان.



2 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page