اوحدالدین مراغه ای شاعر و عارف ایرانی هفتصد سال پیش می خواست از کاغذ برایمان کفن بدوزد و از دوات برایمان تابوت بسازد. نمی خواست که ما از دانش زورمند شویم. نمی خواست که ما نامه بخوانیم. نمی خواست که خطاط شویم. نمی خواست ما بلقیس باشیم. نمی خواست عرش را به قلم بگیریم:
کاغذ او کفن، دواتش گور
بس بوَد گر کند به دانش زور
آنکه بی نامه نام ها بد کرد
نامه خوانی کند چه خواهد کرد؟
اوحدالدین می خواست قلم را از لجاجت ما دور کند. اوحدالدین می گفت: من می نویسم، تو می نویسی، او دیگر چرا باید بنویسد!
ما همیشه او بودیم. همان ضمیر همیشه غایب تاریخ:
دور دار از قلم، لجاجت او
تو قلم می زنی، چه حاجت او
می بینی ما برای اینکه از «اویی» به درآییم، چقدر راه آمده ایم! ما هنوز «من» نداریم. هنوز «من» داشتن گناه ماست.
ما هنوز و ما همچنان با اوحدالدین ها در نبَردیم. از خانه تا خیابان، از کوچه تا کاشانه، از ذهن تا زندگی…
Comments