ورونیکا معلم موسیقی است. یک روز دانش آموزانش را به تماشای نمایشی عروسکی می بَرَد. عروسک به نرمی با دستهایی جادو می رقصد، اما ناگهان می افتد و بی حرکت بر زمین می ماند. رویش پارچه ای سفید می کشند، یعنی که مرده است. این پایان زندگی آدم هاست اما آن عروسک به جای اینکه بمیرد پروانه می شود.
ورونیکا همان جا میان شلوغی تماشاخانه و درست همان دم که عروسک پروانه می شود، عاشق می شود.
ورونیکا نمی داند دقیقاً عاشق چه کسی شده است. شاید عاشق دستهایی که بلد است، مرده ای را پروانه کند، یا شاید عاشق کسی که در تاریکنای صحنه، رویاهای ناممکن را ممکن می کند. او حتی اسم معشوقش را هم نمی داند. او فقط می داند که عاشق شده است.
ورونیکا به پدرش می گوید: پدر، من امروز عاشق شدم!
پدرش می پرسد: کسی را که عاشقش شدی من می شناسم؟
ورونیکا می گوید: نه، حتی خودم هم نمی شناسمش!
یک روز ورونیکا نامه ای دریافت می کند که در آن فقط یک بند کفش است، بی هیچ کاغذ و کلمه ای و روزی دیگر پاکتی که در آن نواری است با صداهایی بی ربط. صدای رفت و آمد مردم در یک کافه، صدای اعلام حرکت قطارها و صدای پیشخدمتی که دو بار می گوید: ببخشید، ببخشید!
ورونیکا آنقدر در کافه های پاریس می گردد تا سرانجام کافه ای را پیدا می کند که از آنجا صدای بلندگوی ایستگاه قطار شنیده می شود. همان کافه ای که پیشخدمتش وقتی قهوه می آورد سر میز دوبار می گوید: ببخشید، ببخشید!
ورونیکا همان جا می نشیند، منتظر کسی که نمی داند کیست! سرانجام او می آید همان عروسکگردانی که نویسنده داستان دختری است که پروانه شد و نویسنده کتاب بند کفش!
🧶
من همان عروسک گردانم که هر روز عروسکِ مرده اش پروانه می شود و هر روز برایت نامه ای می فرستد.
بند کفش نه، نوار کاست صدای ایستگاه قطار نه، ولی هزار و یک چیز دیگر.
من هر روز به سر قرار می روم، اما تو نیستی! چون تو ورونیکا نیستی! رد نشانه ها را نمی گیری، دنبال من نمی گردی، نامه های بی کلمه ام را در سطل آشغال می اندازی و نوار کاستم را که از سکوت پر کرده ام در کشوی روزمرّگی هایت گم می کنی!
🎭
هر عروسک گردانی در تماشاخانه جهان به چشمی محتاج است که جور دیگر دیدن را بلد باشد.
و هر نویسنده ای به خواننده ای نیاز دارد که نامه های نانوشته اش را بخواند…
🎥#کریشتوف_کیشلوفسکی
✍️#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari💌
Komentar