top of page
Search
رحیم قمیشی

ولایتی در دوردست‌ها

یادم نیست هفتصد سال پیش بود یا هشتصد سال پیش، رفته بودم ولایتی عجیب و عقب مانده، در هم و برهم و وحشتناک!

پادشاهی بود ناتوان و خیره‌سر، که وزیرانی انتخاب کرده بود از خودش ناتوان‌تر و بدتر، قاضی‌ای تعیین کرده بود بدجنس، بد ذات و البته ظاهر الصلاح.

تا اینجایش شده بود مثل خیلی از ولایت‌های آن زمان!


اما وزیران و قاضی بد سرشت در آن ولایت، دست به یکی کرده، رئیس گزمه‌ها را از آن شرورهایی انتخاب کرده بودند که علاوه بر جیب خود و وزرا و شاه و همه اطرافیان‌شان، سیاهچال‌ها را پر کرده بود از هر که اعتراضی می‌کرد.

خوشبخت‌ترین افراد آن ولایت گزمه‌ها بودند. هم می‌خوردند، هم می‌زدند، هم می‌کشتند و هم تجاوز می‌کردند، و هیچکس هم امکان یک پرسش کوچک هم نداشت.

نگاه چپ به آنها مساوی بود با فلک. مساوی بود با باتوم و زندان.


مردم همه جان‌شان به لب رسیده بود.

یکی می‌گفت دیگر نباید اجازه بدهیم گزمه‌ها چنین بی‌شرمی پیشه کنند. کجای دنیا گزمه‌هایش چنین‌اند!؟

آن یکی می‌گفت، خیر، اشتباه نکنید، مشکل اصلی از رئیس گزمه‌هاست، این گزمه‌ها بروند گزمه‌های بدتری را خواهد آورد.

آن دومی‌ها هم راست می‌گفتند.

افراد کمی داناتر به آرامی در گوش مردم می‌گفتند "همه در اشتباهید، رئیس گزمه‌ها چه کاره است. او را وزیران نالایق و قاضی‌القضات فاسد گذاشته‌اند"

و آن اندکی بافهم‌ترها، نیمه شب‌ به هم یادآوری می‌کردند داشتن پادشاهی نالایق و دزد، آخرش همین است... منشأ همه بدیختی‌های ما یک شخص است!

و می‌خندیدند به آنها که وقت‌شان را می‌خواستند صرف گزمه‌ها و رئیس گزمه‌ها و دیگران کنند.


آنها که همه بدبختی‌ها را زیر نظر قاضی فاسد و وزیران پخمه می‌دانستند به آن سه گروه دیگر می‌خندیدند و تحقیرشان می‌کردند.

همه گروه همدیگر را مسخره می‌کردند و صبح‌شان از شام‌شان سیاه‌تر بود و شام‌شان از صبح تیره‌شان.


و حاکم به همه‌شان می‌خندید، و گزمه‌ها کارشان را می‌کردند، و رئیس گزمه‌ها خودش بود و وزیران و قاضی القضات که همچنان حکم می‌داد به اعدام و سیاهچال و سر جایش.


چهارصد پانصد سال پیش هم فرصتی شد سری زدم به همان آبادی که اسمش را یادم رفته!

هنوز دعوا بود، هنوز عده‌ای از مردم در نظر عده‌ای دیگر خائن بودند و نافهم و هنوز شاه می‌خندید، و مردمی که گروه گروه می‌مُردند.

دویست سال پیش هم که رفتم هیچ چیز مهمی عوض نشده بود. فقط مردم بدبخت‌تر شده بودند و شاه و وزیران و گزمه‌ها فربه‌تر!


چند روزی است تصمیم گرفته‌ام دوباره سری به آن ولایت بزنم. پایم نمی‌رود، دلم نیست بروم.

بروم چه بگویم؟

آنها همچنان لابد سرگرمند. در حال برگزاری نشستند، نیمه شب‌ها با هم بگو مگو می‌کنند، نه برای آزادی و رهایی‌شان، نه برای آینده، تنها برای آنکه ثابت کنند گروه خودشان درست می‌گویند، و بقیه در اشتباهند...


خیلی دلم می‌خواست این بار، به آنها بگویم، روزی بالاخره باید تصمیم بگیرید همه با "ظلم" بجنگید. ظالم می‌رود ظالم دیگر می‌آید. باید برای "آزادی" بجنگید.

آنکه با ظلم گزمه می‌جنگد اشتباه نمی‌کند، آنکه با ظلم وزیر می‌جنگد، آنی که با ظلم شاه، هیچکدام در اشتباه نیستند. ظلم ظلم است!


بگویم اگر می‌خواهید ظلم بر سر شما حاکم نباشد، اول باید بتوانید با هم کنار بیایید.

باید مهربانی را بین خود حاکم کنید. باید بدانید هرگز دو تن هم دقیقاً یکی نمی‌شوند، بلکه همدل می‌شوند، هم قدم، همراه.

باید بدانید آدم‌ها تا بزرگ نشوند نمی‌توانند به هم نزدیک شوند، یک‌دل شوند.


و آن وقت که حاکم دید همه با هم هستید

قاضیِ ظالم که فهمید با همید

وقتی گزمه‌‌ها متوجه شدند

خودشان جمع می‌کنند...

بدون حتی یک تیر

با یک فریاد شما!

با یک نگاه...


بالاخره روزی آن مردم خواهند فهمید

شاه درون خودشان است

برای آزادی باید ابتدا به جنگ خود رفت

به جنگ ناآگاهی

به جنگ پذیرش ظلم

به جنگ بدبینی

به جنگ ناامیدی

به جنگ جدایی


می‌دانم گفتن من فایده‌ای ندارد

خودشان باید متوجه شوند

ظلم هرگز تمام نمی‌شود

تا درون خود ما

همان زنده است

و عشق نیامده


4 views0 comments

Recent Posts

See All

Kommentare


bottom of page